(رمضان از منظر حضرت علی (ع
بحر طویل ورود امام حسین ع به کربلا
آه از آن لحظه که آمد به ادب با دلی از عشق لبالب به بر ناقه زینب طرفی قاسم و جعفر طرفی حضرت اکبر چه شکوهی چه جلالی چه کمالی چه قیامی چه مقامی سلامی همه مبهوت تماشای عملدار سپهدار که اینبار علم را چو ستونی به زمین کوفت به پا کرد رکاب و به ادب گفت به خاتون دو عالم قدم بر سر این خاک گذارید بیایید از آن محمل عرشی که فلک دیده ملک فرش شد و با جبروتی به زمین باز نهادند کف پا را.
گفت ارباب که اینجاست همان وعده گه یار شفاخانه هر سینه غم بار بیایید و گشائید ز هر ناقه این قافله محمل که رسیدیم به منزل به لب تشنه ساحل همگل بار گشودند و به پا خیمه نمودند و شیران و بنی هاشمیان چند به چند حلقه زدند و همه پرده نشینان ز پس پرده فرود آمده و خیمه زدند و ز دل آه کشیدند تا که شد نوبت آن عمه سادات که عباس مباهات کنان کرد ستون ، قدم خویش رکابش به زمین پای نهاد از کرم آن مادر هر غصه و غم آمد و رو کرد سوی اهل حرم که ای وای از این خاک که خواهد شدش از اشک من غمناک چه نمناک
از این سوی چنین حالت خواهر و از آن سوی برادر ، ساربان را بعد الطاف فراوان ز ره لطف بفرمود که برخیز برو اجر تو مشکور ، برو دور تر از دور مبادا شنوی ناله من را که غریبانه طلب می کنم از مقتل خود یار و مدد کار برو راز تو مستور
رفت با با دامنی از هدیه سراسر که گرفته است ز سرور ولی اندر دل او ماند همان راز که گفت برو راز تو مستور ، همان وسوسه نفس ستمگر ،
رفت آسمان گشت سیه و شد شام غریبان ، دشت تاریک زمان سرخ زبان تلخ به هر گوشی تنی بود که صد مزرعه آلاله به بر داشت و نه سر داشت همه رفتند از این خاک ، از این خاک به افلاک ولی با بدن چاک و در آن گودی گودال فتاده است الف نه بدنی خم شده چون دال ، خدا بی کفن و غرقه در دشنه و شمشیر و سر نیزه و شمشیر ، کسی نیست کفن سازد و در خاک کند پیکر صد پاره او را ، ولی انگار کسی آمده امشب به برش تا مگرش دفن کند پیکر او ، پیکر دور از سر او ، اما ساربان است که اینگونه سرازطیر شده در دل گودال نه با قصد کفن کردن و تدفین ، ببین آمده با نیت انگشتر او ، کاش می برد همان را ، فقط ای کاش ، ولی برد هم انگشتر و انگشت ، و انگار که او کشت برای صدمین بار به پیش نگه خواهر غم دیده برادر .
بحر طویل در فضائل حضرت علی ابنموسیالرضا (ع)
ابتدای سخنم نام خدایی است که غواص خرد با همه فهم و فراست به یم فکرت اگر غوص کند مدت بسیار بخواهد گهری از صدف مرحمت او به کف آرد نتواند کرمش غرقهی گرداب بلا را سوی ساحل بکشاند ز وفا گم شدهی جور و ستمدیدهی بیچارهی آوارهی بی برگ و نوا را به مطالب به مراتب به مقاصد به مشاهد به مساکن به مواطن به دو پیغمبر نامی زوفا ساغری از آب بقا داده که در بحر و بر آن کس که گرفتار شود در خطری یاوری و در حق آن کس پدری کرد و به مقصود رسانند حکیمی است که چون حکمت او مقتضی آید که کند حکمت خود ظاهر و پیدا تن شخصی به بحار الم اندازد و در ورطهی غم رحمت او تختهای از زورق بشکسته فرستد که مر، آن شخص به دو دست زند تا نچشد زهر فنا را.
***
بود یک مرد پسندیدهی بگزیدهی نیک و بد گردنده فلک دیده که در دور زمان، سود و زیان، دیده بسی مثل نبودیش کسی مرد گزین، بحر و بر روی زمین، داشت همه زیر نگین، ساز سفر ساز، به امید حق انباز، بدش اقشمه ممتاز، چنان مرغ به پرواز، به شیب و به فراز آمده بهر سفر بحر شد او عازم و موجود مطاعی که بدش لازم آهنگ سفر کرد و شد از خاک وطن دور، به سر ز آتش سودای سفر شور، سفینه به سوی آب کشانید چنان باد دوانید مکان کرد به دریا، چه ز دریا بسرایم که در او بود ز یک موج دو صد فوج ندم درد و الم ظاهر و پیدا و ز عرضش نتوان فرض و ز طولش چه کنم عرض دو صد حلقهی سیماب، ورا بود به گرداب، چو مستان شده او عربده جو نادرگو زهرهی خاک شده آب از او دل به تب و تاب از او، همچون جمل کف به لبش بود هویدا کربش چین به جبین بر سر کین وه زترشرویی آن کان شدی زهره جان موجهی او، کرد چه سر نوح از او، کرد حذر داغ دل ساحل از آن بود هویدا وعیان نغمهی موجش به فنون برده ز سر هوش برون شد به خیالش چو سمک، گفت همین است فلک، آب دو صد رود از او بود به بدرود از او بحر معلق زکفش منفعل آمد، صدفش عاقل و دیوانه پرید از سرشان هوش، که در زورق آن بحر گذراند به یک مرتبه پا را.
***
آن هنرمند به کشتی چو مکان کرد در آن بحر روان، کرد و خرد آه و فغان، کرد چو لختی بگذشتی ز قضا باد مخالف بوزیدن شد و زو دل گرم طپیدن که به یک مرتبه از چار طرف موج به موج آمد و در موج نهنگان بلا منتظر مردم کشتی که به خوبی و به زشتی همه را طعمهی خود کرده که ناگاه یکی موج به موج آمد و زد بر کمر کشتی بشکسته دل طایفهی خستهی از قید جهان رسته، به اقلیم بقا بار سفر بسته، هر آن چیز که بد غرقهی گرداب فنا مرد هنرور به شنا آمده و روی توکل به خدا کرده یکی گفت همی لاتخفش، تختهی بشکسته کشتی به کفش، آمده یا بخت بدو رخت کشانید چو طفلان که به بازی شده آن چوب ورا مرکب تازی شده بر چوب سوار و به یمین و به یسار آمده با زوزق بیلنگر و بی شرطه در آن ورطه، سیه روز و به سرشب به سرآورده به ساحل برسانید و شد آن مرد زبازی فلک خیره که او را شده چیره به زبان شکر خدا کرد بیان گشت روان تا به جزیره چه جزیره که شد از دیدن آن دیدهی هر پیر و جوان تیره زاشجار و زانهار وزاثمار فزون تا به کنون دیدهی آن مرد ندیده به شجر زامر خدا بلبل شیدا به نوا طوطی و قمری زپی جلوهگری، زاغ زخود گشته بری، رفته به که کبک دری ، سار برآورده نوا، مرغ سحر نغمه سرا، باز همانندهما، اوج گرفته به هوا، ریخت زبس مانی چین، نقش همامش به زمین، هدهد فرخنده لقا، آمده از شهر صبا، بافر و شاهین ز شعف هر طرفی کرده بیان شکر خدا را.
***
آن جوان مرد زنویافته جان سوی جزیره چو روان شد، همه دم حمد حقش ورد زبان شد، به جوانب نگران شد، همه جا صنع خدا دید، به پنهان و ملا دید، به صبح و به مسا دید، یکی روز ز تنهایی خود کرد بنا نوحه و زاری ، زنی از جوف درختی به نوا شد پی یاری، چو نوا مرد شنود آه برآورد که ای صاحب افغان، به حق ایزدمنان، ملکی یا که تو انسان؟ منما روی تو پنهان، زمن مضطر حیران، که چنان مهر درخشان، رخ ماهی شده تابان، که یقین روضهی رضوان، نُبدش جور بدینسان، رخ او بود گلستان، لب او غنچهی خندان، شدش از موی پریشان، به جهان او بود گلستان، لب او غنچهی خندان، شدش از موی پریشان، به جهان مشک شد ارزان، چو قدش سرو به بستان، نبُدی شد چو خرامان، نگران مرد سخنران، چو بدان خوش لب و دندان، بشد از چشم شدش جان، غم آن موجهی طوفان، همه از یاد شدش هان، زکمانخانهی ابروی کجش جست یکی تیر قضا بر دل آن مرد مهین آمد و بنشست کشید آهی و مدهوش شده بعد زمانی چو به هوش آمده گفت ای دُر رخشنده بگو کیستی و خوف تو از چیست که در جوف شجر خوش متمکن شدهای زن به جوابش ز وفا گفت که من دخت بزرگانم و از مرد هراسانم و روزی گذر افتاد به عمانم و کشتی که در او بود مکانم بشکست و به یکی تخته زده دست و زغم رسته و خود را سوی این منزل نیکو برساندم بود الحال بسی سال که من یکه و تنها، به همین منزل و مأوا، شدهام ساکن و از شهر و مواطن خبری نیست مرا چون بکنم زآنکه نباشد به جهان چاره قضا را.
***
مرد گفتا که تو گستاخ ازاین شاخ به زیر آی و بیاسای که بگذشت که فردی شده وقتی زن مردی و اگر میل تو باشد به طریقی که بود شرع پیمبر، به حباله منت ایدر، به در آرم تو زن من شدمت شوی بشوی از رخ خود گرد الم، دور کن از خویش ندم، زن به جز از این نبدش چاره به زیر آمد و آن زن شد واین شوی زمانی به هم آورده به سر، خالق اکبر دو پسر، کرده کرامت رخ آن هر دو، قمر لب چو شکر قد چو صنوبر، به یکی روز پسرها ز پدر حال بپرسیده پدر قصّه بیان کرد که ما راست دیاری که در او هست بسیاقشمه و البسه واطعمه و امتعه از گردش افلاک گرفتار شد استیم دراینجا پسران کرده تمنا ز پدر خیز تو ما را بسوی کشور خود بر، پدر از بهر دل آن دو پسر، زورقی از چوب و خس و خار بیاراست به خوبی رسنی سخت بر او بست، رسن را به کف همسر خود داد و با هر دو پسر کرد به کشتی چو مقر، موج در افتاد به دریا و رسن از کف زن گشت رها باد به زورق بوزید و شده در آب روان، زن به جزیره به غم و آه و فعان، ماند قضا کشتی مرد و دو پسر راند پس از چند صباحی سوی ساحل برسیدند، در او رخت کشیدند، بدی مرد به فکر زن و آن هر دو پسر، گرم ابر شیون تا اینکه یکی روز بگفت هاتف غیبش زوفاگیر تو دامان شه طوس رضا را.
***
مرد بخرد پی این مقصد عظمی، به سوی طوس روان با پسران اشک فشان گشت وبه غم بود هم آغوش، ببردی پسران را به سر دوش، بکابود رفیقش، بنوردید طریقش، به طریقی که نمیبود ازاو صعب تر آمد به طرق شب شد و او دور ز مردم شد و محروم زانجم شد و ره گم شد وابر سیهی آمد و بارید، بسی رعد بغرید، به فریاد و فغان گفت به سلطان خراسان، که بکن مشکلم آسان، نه من زار ز زوّار تو هستم، تو نگیری ز چه دستم، ز شه طوس اشاره به یکی خادم خود شد که مناره بنما زود چراغان ، که شد اینک به بیابان، غم زوّار پیاده ز همه خلق زیاده زوفا خادم شه آمد و گلدسته چراغان بنمود و در احسان بگشود آنکه رهش گم شده بود روشنیاش دید سوی طوس روان شد ز قضا باد وزان گشت چراغی که به گلدستهی شه بود فروزان شده خاموش، برفت از سر آن مرد حزین هوش، که گردید دوباره ز شه طوس اشاره به چراغان مناره غرض این واقعه رو داد سه نوبت، که شه روم برافراشته رایت، زوفا خادم شه گفت که الحال مستقبال به زوّار نمایم، به جلال خود از آن قدر وجلالی که ورا هست فزایم، به رهش آمد ایستاده او آمد و بر خاک رهش بوسه زد و بر سوی منزلگه خود برد و غمش خورد و شد آن مرد حزین با پسران درحرم محترم خسرو دین، بوسه همی زد به زمین دید چو آن روضه که میبود به از خلدبرین، گشت در او خاک نشین، سر بنمود او زالم نوحه و افغان و بکا را.
***
چون که شب آمد وابواب حرم بسته شد آمد بر او خادم و گفتا که زجا خیز که تا رو سوی منزل بنمائیم، در عیش گشائیم، بگفتا که مرا هست یکی عرض بدین شاه شب ازاین جا به دگر جا نروم تا که از او مطلب خود خواسته، الحال تو برخاسته و روسر خودگیر، زمن عذر تو بپذیر، شد آن خادم و او با پسران مانده به جا دست به دامان شه طوس زد و همسر خود مادر آن هر دو پسر خواست و را، بد به میان راز که ابواب حرم باز شد و خادمکی آمد و گفتا که ترا یک زنی آواز کند خیز و ببین کیست، به تو مطلب او چیست، زجا خاست سوی زن شد ودید او که بود مادر طفلان بسرائید که ای زن به کجا بودی اینجا تو چسان آمدهای گفت که من دوش بدم واله و حیران به جزیره که به ناگاه سواری بر من آمده کز نور رخش ارض و سما بود منور، به من غمزده گفتا که زجا خیز که طفلان تو و شوهر تو منتظر روی تو هستند ترا خواستهاند از من و باید که ترا من برایشان برسانم، چو از آن سبز قبا این بشنیدم به رکابش زده دستی به ردیفش بنشستم به یکی لمحه از آن بحر گذشتیم و مرا او برسانید بدین جایگه نغز پسندیده و گفتا که ترا شوهر و آن هر دو پسر، کرده در این روضه مقر در برایشان برو شاد و فرحناک بزی گفتمش ای خسرو خوبان تو بگو کیستی این لطف به من کردی و فارغ زمحن کردی و بر وجه حسن کردی و و احسان بنمودی به بسرائید که من یار غریبانم و سر کردهی خوبانم و مسموم ز عدوانم و سلطان خراسانم و گفت این سخنان از نظر من شده غایب تو مکن دامنش از دست رها، تا شودت کام روا، صبح و مسا، مدحسرا، شوکه چو «چاووش» از او حاجت خود را طلبی بردر او بار دگر روکنی و خوش نگری بارگه وگنبد و ایوان طلا را.
***
مرحوم محمد کاظم غالب تراش «چاووش» اصفهانی
بحر طویل ولادت امام حسن مجتبی ع
امامم به خدا ماه زمان است انيس بي کسان است
ولايش به دلم دُرّ گران است کريم مهربان است
که عشقش به دل شيعه روان است به هر غصه خزان است
جوان اول اهل جنان است به جود و به کرم فوق بيان است
که حسرت به دل پادشهان است
به پشت در او حاتم طايي پي يک لقمه ي نان است
نگو که بي نشان است حريم گنبدش تا آسمان است
امير لا مکان است به صلحش فاتح کل جهان است معاويه ز دستش در فغان است
خدا دوخته بهر تو عبايي عمامه و قبايي به رويش بنوشته که تو سلطان سخايي
امام مجتبايي اميدم به صف روز جزايي و عزيز مرتضايي کريم اوليايي
به قلب انبيايي نواي بي نوايي و اميد دل زينب به صف روز جزايي
به صبرت پايه ريز کربلايي همه عشق مه غار حرايي
تو قبله به صفا و مروه و نور و منايي کرم را تو خدايي
امام حضرت خون خدايي به حق جلوه نمايي شده شخص اباالفضل علي تو را فدايي
همه عالم امکان همه شمس و مه و باد و مه و نسيم و طوفان
همه در صف پيمان يهودي ومسيحي و مسلمان
همه سائل و سلطان ز آدم تا سليمان ز عيساي نبي تا به خليل و پور عمران
جميعاً ز رسولان همه ز نسل انسان به هر کاخ و به ويران
و حتي عالم وحش ز حيوان به پاي سفره ي لطف حسن گرديده مهمان
بود رحيم و رحمان خوش آوازترين قاري قرآن
رود خنده کنان گريه کنش به باغ رضوان
فساد و فتنه ي جنگ جمل را داده پايان
نديدي به جمل که او چها کرد رضا قلب خدا کرد
شعف در دل خسته ي علي مرتضي کرد
دوباره زنده ياد لافتي کرد عجب گرد و غباري در آن جنگ به پا کرد
اهانت به دل عايشه را حسن روا کرد
حسن محمل او را به يدش ماتمسرا کرد
بگو الله اکبر که چار پاي شتر را او جدا کرد علي را به رخ دشمن او قبله نما کرد
بگويم حرف آخر جمل را مجتبي کرببلا کرد
رضا تاجيک
بحر طویل ولادت حضرت علی اکبر ع
خانة یوسف زهراست زیارتگه پیغمبر اکرم نگه آل محمد به جمالی است که خود شاهد رخسار دل آرای محمد شده اینک، همگی چشم گشودند به سویش، به گمانم که گره خورده دل نور دل فاطمه بر طرّة مویش، شده جا در بغل عمه و آغوش عمویش، نگه ماه بنی هاشمیان بر گل رویش، نفسش نفخة صور و نگهش آینة نور و قدش نخلة طور و به دمش معجز عیسا، به لبش منطق موسی، همه ماتش همه مستش همه دادند به هم دست به دستش، همه گل بوسه گرفتند ز پیشانی و لعل لب و خورشید جمالش همه دادند سلامش همه دیدند به مهر رخ او وجه خدا را.
نگه از دامن مادر به گل روی پدر دوخته گویی، که ز شیری به تجلای الهی شده چون شعلة افروخته، سر تا به قدم سوخته، از روز ولادت بسی آموخته این درس که باید به جراحات تنش آیة ایثار و شهادت همه تفسیر شود، سینة پاکش هدف تیر شود، طعمة شمشیر شود، با نگه خود به پدر کرده ز گهواره اشاره که منم کشتة راهت، تو رسول اللهی و من چو علی شیر سپاهت، بنواز ای پدر عالم هستی، علی اکبر پسرت را به نگاهت، منم آن کودک شیری که ز شیری دل خود را به تو بستم، به فدایت همه هستم، تن و جان و سر و دستم، من و آن عهد که درعالم زر بستم و هرگز نشکستم، پسر فاطمه از جام تولای تو مستم، تو دعا کن تو دعا کن که سرافراز کنم تا صف محشر شهدا را.
چه برازنده بود نام علی بهر من آن هم ز لب تو، که وجودم همه گردیده پر از تاب و تب تو، به خدایی خدا پیشتر از آمدنم بوده دلم در طلب تو، به جز این نیست که باشد حَسَب من حَسَب تو نَسَب من نَسَب تو، به خدا مثل علی در صف پیکار برآرم ز جگر نعره و یکباره زنم چون شرر نار به قلب صف اشرار، که گوید به من احسن به صف کرب و بلا حیدر کرار و زند خنده به شمشیر و به آن صولت و آن نیرو و آن غیرت و آن شوکت و عزّ و شرفم احمد مختار، سزد از دل گهواره به عالم کنم اعلام که ای خلق جهان من به نبی نور دو عینم، به همه خلق ندا می دهم امروز که فردا به صف کرب و بلا یار حسینم، عجبا می نگرم در بغل مادر خود معرکة کرب و بلا را.
ای نبی روی و علی صولت و زهرا صفت و فاطمه رفتار و حسن خو، تو که هستی که ربودی دل لیلا و حسین و حسن و زینب و عباس و علی را، تو نبی یا که علی یا که حسن یا که حسینی، تو همان خون خدا یا پسر خون خدایی، تو همه صدق و صفایی، تو همه مهر و وفایی، تو به هر زخم شفایی، تو به هر درد دوایی، تو عزیز دل آقای تمام شهدایی، تو همان یوسف خونین بدن آل عبایی، گل پر پر شدة گلبن ایثار و ولایی، نه تو قرآن ز هم ریخته از نیزه و شمشیر جفایی، تو همه صبر و ثباتی، تو همان باب نجاتی، تو به لعل لب خشکیدة خود خضر حیاتی، تو در امواج عطش آبروی آب فراتی که ز داغ لبت آتش زده دریا دل ما را.
نظری تا که چو جان تربت پاک تو در آغوش بگیرم، به ضریحت بزنم بوسه و از شوق، همان لحظه بمیرم، عجبا قبر تو با قبر حسین از چه یکی شد، تو مگر جان حسینی نه، تو قرآن حسینی، پدر و مادر و جان و همه هستم به فدایت، منم و مهر و ولایت، منم و مدح و ثنایت، منم و لطف و عطایت، منم و حال و هوایت، سگ این کویم و جایی نروم از سر کویت، چه بخوانی چه برانی، کرم و لطف تو بود عادت تو، عجز و گدایی است همه عادت من، گفتم و گویم به دو عالم نفروشم کفی از خاک درت را، به خدا سلطنت این است که خاک قدم خیل گدایان تو باشم، ندهم این سمت از دست، به دستم بگذارند اگر مهر و مه و ارض و سما را.
غلامرضا سازگار
ناگفتههای فواید اشک ریختن برای بدن
محققان عقیده دارند گریه و خنده، هر دو ریشه در یک بخش از مغز دارند و همانطور که خنده فواید زیادی برای بدن دارد که میتوان از آنها به پایین آوردن فشار خون، افزایش قدرت ایمنی بدن و بهبود حالت روحی اشاره کرد، گریه نیز خواص مشابهی دارد.
علت اشک ریختن را میتوان به سه دسته تقسیم کرد:
اشکهای عاطفی، مربوط به استرس
نتایج بررسیها نشان میدهد، بین اشکهایی که به علت یک مسئله عاطفی ریخته میشود با اشکی که مربوط به استرس است، یا به علت تحریک با یک ماده محرک مانند پیاز به وجود میآید، اختلاف شیمیایی مهمی وجود دارد. اشکهای ناشی از مسائل عاطفی، بیشتر حاوی هورمونهایی با یک ماده اصلی پروتئینی به نام «پرولاکتین» و «آدرینوکورتیکوتروپیک» و «لوسین» است. این مواد، زمانی که فرد تحت استرس قرار میگیرد، تولید میشود.
اشک مرطوب کننده
چشم همه ما انسانها نیاز به مایع محافظ دارد. این مایع محافظ از طریق غده لاکریمال که در قسمت بالای چشم قرار دارد و به «اشک بازال» معروف است، ترشح میشود. این نوع اشک حاوی ماده شیمیایی است که عملکرد ضد باکتریایی و ضد ویروسی دارد. بدون این ماده، چشم که یک محیط مرطوب است، در معرض خشک شدن و حمله میکروبهای مختلف قرار میگیرد.
آبریزش چشم به علت حساسیت
یکی از مهمترین عملکردهای اشک، محافظت چشم از ماده محرک خارجی است. این اشکها، «اشکهای رفلکس» نام دارد. در این شرایط چشم شروع به آبریزش میکند تا ماده محرک از چشم شسته شود.
فواید اشک
باکتری را از بین میبرد
اشک خاصیت ضد باکتری طبیعی دارد. در اشک مادهای وجود دارد که میتواند 90 تا 95 درصد باکتری باقی مانده روی صفحه کلید رایانه، دستگیرهها و ... را در عرض پنج دقیقه از بین ببرد.
یکی از مهمترین عملکردهای اشک، محافظت چشم از ماده محرک خارجی است. در این شرایط چشم شروع به آبریزش میکند تا ماده محرک از چشم شسته شود.
بهبود دهنده خلق و خو
اشک حاوی 24 درصد پروتئین به نام «آلبومین» است که در تنظیم کردن سیستم متابولیک بدن موثر است.
دفع کننده سموم
اشک، سموم بدن را دفع میکند.
کاهش دهنده استرس
گریه، هورمونهای مربوط به استرس را از بدن خارج میکند، علاوه بر آن با رفع استرس در پیشگیری از بیماریهایی مانند فشارخون بالا که بر اثر استرس به وجود میآید، موثر است.
ایجاد کننده احساس خوب
اگرچه تحت فشار قرار دارید، اما گریه کردن باعث تسکین میشود و در نتیجه فرد احساس خوبی پیدا میکند.
دانستنیهای جالب
- هنگامی که ما دچار استرس هیجانی میشویم، مغز و بدن ما شروع به تولید ترکیبات شیمیایی و هورمونهای خاصی میکند. گریه کردن کمک میکند تا این ترکیبات شیمیایی زائد که نیازی به آنها نیست، از بدن حذف گردند.
- اشکهای احساسی، در واقع مواد سمیای که در پی استرس هیجانی در خون تجمع مییابند، را از بدن دفع میکند.
- اشکهای احساسی سطح منگنز بدن را کاهش میدهند. این مواد معدنی بروی خلق و خو تأثیر مستقیم میگذارد. غلظت منگنز اشک احساسی 30 برابر بیشتر از منگنز موجود در سرم خون است.
- اشک احساسی نسبت به اشک پایه و رفلکس، حاوی 24 درصد پروتئین آلبومین بیشتری میباشد.
- گریه مانند ادرار و تعریق، باعث حذف مواد سمی و محصولات زائد بدن میشود
- گریه یک مکانیسم رایگان، طبیعی و قدرتمند برای کنار آمدن با درد، استرس و اندوه است.
- انسانها پس از گریه کردن از لحاظ جسمی و روانی احساس بهتری میکنند و در واقع سبک و خالی میشوند زیرا مواد انباشته شده در بدن هنگام گریه دفع میشود.
ادامه مطلب
عفت در گفتار در آموزههای دینی
( آسیب شناسی زبان سخنرانی و گفتگو )
عفت در گفتار در آموزههای دینی
عفت در گفتار عبارت است از پیراستن کلام از آن چه در عقل و شرع ممنوع شده و برای زیان و سخن آفت شمرده میشود. و آراستن سخن با زیباییهایی که قرآن و سنت آن را عرضه کردهاند و همچنین خویشتنداری از بهکارگیری گفتار ناشایست.1
با ضمیمه شدن این تعاریف میتوان گفت که عفت در گفتار مفهوم وصفی به خود میگیرد و از آن به کلام پاکیزه و «قول طیب» تعبیر میشود. عفت در گفتار باید در سه مرحله توجه و مراعات شود:
1. آهنگ صدا
در نظام اخلاق اسلامی، به کوتاه بودن و بلند بودن آهنگ صدا توجه شده است. کوتاه بودن آهنگ صدا نشانهی ادب و عفت در گفتار شمرده شده، چنان که بلند بودن آن از جلوههای بیادبی و بیعفتی در کلام به حساب آمده است. در منابع دینی بهویژه آیات و روایات، توصیههای لازم در این رابطه شده است. توصیه های لقمان به فرزندش آمده است: «وغضض من صوتک ان انکر الاصوات لصوت الحمیر؛ از صدای خود بکاه و هرگز فریان مزن که زشتترین صداها، صدای خران است.»2
ادامه مطلب
تعداد صفحات : 2
سیاسی ـ مذهبی - شعر - نقد و بررسی ـ اخبار مداحی